در آمریکا
در حال بارگزاری
ریچارد لوری، در واشینگتن پست بوک ورلد، پیرامون این کتاب مینویسد: رمانی جذاب که از بازیگری، زندگی، تغییر و تعالی میگوید. سوزان سانتاگ هوشمندانه داستانی را برگزیده که چندین داستان پرشور در دل دارد.
در نیویورکر پیرامون این رمان به قلم والتر کرن میخوانیم: «در امریکا» رمانی است جانبخش و وسیع و البته لبالبِ رخداد و رنگ و شخصیت که کشش و جذابیت و هوش را در میآمیزد.
همچنین مایکل سیلوربلت در لسآنجلس تایمز بوک ریویو مینویسد: رخدادهای متعدد، روانشناسی، رنگ و بوی محلی، ریزهکاریهای مجذوبکننده... آنقدر که برای چند رمان کفایت میکند؛ دستکم دو رگتایم و زندگینامهی چند ستارهی تئاتر در رمان سانتاگ میگنجد.
سوزان سانتاگ (۱۹۳۳-۲۰۰۴) نظریهپرداز، نویسندهی داستان و ناداستان، فیلمساز، مدرس و فعال سیاسی امریکایی است که جستارها و مقالههایی تأثیرگذار و نو و آتشین با شهرت جهانی در خصوص هنر، فرهنگ، رسانه، عکاسی، بیماری، حقوق بشر، جنگ و... از خود به جا گذاشته است.
اولین اثر سانتاگ، رمانی تجربی با عنوان حامی است که در سال ۱۹۶۳ منتشر شد؛ اما جستار یادداشتهایی دربارهی کمپ یک سال بعد، از ظهور نویسندهای چیرهدست و صاحبسبک خبر داد. از حامی چندان استقبال نشد؛ اما سانتاگ که رویکردی جدی به ادبیات داشت، چهار سال بعد رمان ابزار مرگ را به خوانندگانش عرضه کرد. عاشق آتشفشان با فاصلهی ۲۵ سال از ابزار مرگ در سال ۱۹۹۲ منتشر شد و در صدر آثار پرفروش سال قرار گرفت. سانتاگ در ۶۷ سالگی آخرین رمانش، «در امریکا» را نوشت که شباهت ساختاری زیادی به عاشق آتشفشان دارد و به گفتهی خودش نشاندهندهی گرایش او به خلق آثار چندصدایی به مدد روایت داستان گذشتگان است.
فیلمهای دوئتی برای آدمخواران و نامهای از ونیز و نمایشنامههای بانوی دریایی و آلیس در بستر و مجموعه داستان من و دیگران از دیگر آثار سوزان سانتاگ است.
قسمتی از رمان در امریکا نوشتهی سوزان سانتاگ:
دیگر نباید عزا گرفت. باید در لحظه زندگی کرد! در نور آفتاب! ماریِنا نور خورشید را با تمام وجود جذب میکرد. انگار میتوانست احساس کند نور تابناک صحرا پوستش را چنان میبندد که جای رخنه نمیماند و اشکهای ریخته و نریختهاش را خشک میکند. عقبنشینیِ تشویش عظیمی که سالهای سال در گرداب آن به خود میپیچید و در مقابل، غلیان شورونشاطی که حالا بعد از سالها دیگر نیازی نبود به خاطر بازیگری اندوخته بماند... تضادی چنان آشکار که حتی میشد لمسش کرد و آن را به چشم دید. کارهای شاقی که بالاخره توانسته بود آنها را کنار بگذارد -رفتن روی صحنه (و زندگی در آن شوریدگی) یا به خود آمدن بعد از اجرا یا آماده شدن برای اجرا روی صحنه- در زمان خود اجتنابناپذیر به نظر میرسید و انگار که کل زندگی او را در بر گرفته بود. توانسته بود خود را رها کند اما اولِ کار دودل بود که چنین تغییری لزومی دارد یا نه. اما حالا این زندگی جدید پیش رویش بود و این چشمانداز جدید و افقش، که حتی الان هم کامل به نظر میرسید. چقدر آسان بود، اما به نظر سخت میرسید! هنریک! گوشَت با من است؟ خیلی راحت میشود زندگی را تغییر داد، به همان راحتی که دستکشت را درمیآوری!
هیچکس از زیر کار درنمیرفت، اتفاقاً همه مشتاق بودند کار مفیدی انجام دهند. واندا به یولین گفت به نظرش میرسد خانه رنگ نو بخورد، بهتر میشود. چند هکتار زمین از انگورچینی جا مانده بود و بعد از پاکسازی تاکستان نوبت کوددهی میشد؛ وقفه در زنجیرهی محکم و ثابت کارها در طول سال کشاورزی فقط نسبی بود، نه وقفه به معنای کلمه.
الکساندر برای تاکستان مترسکی ساخت با سروشکل سربازهای روسی و باگدان و یاکوب چند روز بعد شروع کردند به چیدن باقیماندههای انگورها؛ اما آنها تازه رسیده بودند و کمکم در خانه و زندگی جدید جا میافتادند. هوا هم که معرکه بود و انگار دعوتی بود به اینکه همت کنند و کار روزانه را با تلاش برای بهسازی نفس و توجه به خود درآمیزند. یولین در این میان، عادت کرده بود هرجا گوش شنوایی پیدا کرد از فرایند شیمیایی نوشیدنیسازی بگوید. دانوتا به باربارا کمک میکرد از روی کتاب آموزشی، زبان تمرین کند. الکساندر مجموعهای از انواع سنگهای صخرهای را جمعآوری میکرد. یاکوب سهپایهی نقاشیاش را پیشِ دست آورده بود و ریشارد هر روز صبح مدتی را به نوشتن اختصاص میداد و بعد برای مشتاقان کلاس سوارکاری با مادیان کُرَند برگزار میکرد. گاهی همه روی ننوهایی که سیپرین بین درختان آویخته بود دراز میکشیدند و مان و سفرنامه میخواندند. غروب که نزدیک میشد سر بلند میکردند به طرف آسمان سرخفام و مینشستند به تماشای آسمان و ابرها و پهنهی باعظمت قابشده در میان کوهها تا کوهها یکییکی در تاریکی گم شوند.