نقشه هایی برای گم شدن

زندگی همواره انسان را چنان دچار سرگشتگی می‌کند که برای هیچ سوالی جوابی نداشته باشد. آیا شما تا به حال احساس کرده‌اید نمی‌دانید در این جهان چه می‌کنید؟ یا نمی‌توانید به پایدار بودن چیزی اطمینان کنید؟ آیا در لحظاتی احساس کرده‌اید خودتان را نمی‌شناسید؟

ربکا سولنیت در این کتاب به نقطه تلاقی انسان و طبیعت می‌پردازد؛ موضوعی که در کتاب‌های قبلی‌اش نیز به شیوه‌های مختلف به آن نظر کرده بود. این اثر فراتر از راهنمایی برای گم کردن راه خویش است و می‌گوید: «گم بودن»، برخلاف تصور عموم، وضعیت ذهنی و روانی مطلوبی است که موجب می‌شود شخص به کشفیاتی نامنتظره دست یابد. از نظر سولنیت واژه «گم‌شده» دو معنای ضمنی متفاوت دارد: «اشیا و آدم‌ها از جلوی چشم‌ یا از ذهن ناپدید می‌شوند و از تصرفت درمی‌آیند» یا آنکه «تو گم می‌شوی که در این صورت جهان ورای شناخت تو از آن می‌شود» و در هر دو حال این ماییم که زمام امور را از دست می‌دهیم. او می‌گوید: ما اغلب فقدان و از دست دادن را منفی می‌انگاریم، اما شاید این تجربه‌ باعث شود با چشم‌اندازهای جدیدی مواجه شویم. در این کتاب، جستارهایی که با عنوان «آبی دوردست» به ‌تناوب میان جستارهای دیگر آمده‌اند، اهمیت رنگ آبی در چشم‌اندازها، در نقاشی‌ها و در موسیقی را به یادمان می‌آورند. سولنیت به روایت خطی تن نمی‌دهد و در عوض مثال‌هایی از هنر، تاریخ، فلسفه، محیط زیست و تجربیات شخصی‌اش را لابه‌لای نوشتارش می‌آورد تا تفاسیر متفاوتی از گم بودن را بر شمارد: مثلا انسان ممکن است در سرگذشت خانوادگی‌اش، در دوران بلوغش، در فرازوفرود روابط ناکامش گم شود. البته انسان می‌تواند در طبیعت هم گم بشود که اتفاقا برخی از گیراترین بزنگاه‌های این کتاب آنجایی است که او درباره گم شدن در طبیعت می‌نویسد. مثلا همان اوایل کتاب، حین صحبت از گروه‌های امداد و نجات، سولنیت می‌گوید آنهایی که از جهان طبیعت سر در می‌آورند، هنر «حفظ آرامش در دل ناشناخته‌ها» را آموخته‌اند.

او زمانی را به خاطر می‌آورد که اطراف خانه روستایی‌شان پرسه می‌زد. «پرسه‌زنی در کودکی به من اتکابه‌نفس بخشید و همین‌طور حس جهت‌یابی و ماجراجویی، تخیل و میل به کاوش، توانایی اینکه کمی گم شوم و بعد راه برگشتم را خودم پیدا کنم. نمی‌دانم آخر و عاقبت این نسل محکوم به حصر خانگی چه می‌شود.» سولنیت نه‌تنها برای این کودکان ابراز تاسف می‌کند، بلکه افسوس می‌خورد که چرا برخی بزرگسالان نیز سفرهای‌شان را محدود به نقاط شناخته ‌شده و جاده‌های به ‌نقشه ‌درآمده می‌کنند، آنهایی که به موقعیت جغرافیایی خود آگاهند اما شاید هرگز چشم‌اندازهای درونی خود را نشناخته‌اند چون هیچ‌ وقت از گوشه امن‌شان بیرون نیامده‌اند. کتاب سولنیت این ایده را پیش می‌کشد که همه ما انسان‌ها نه‌تنها این حق را داریم، بلکه نیازمند آنیم که از امور آشنا بگریزیم. این کتاب میان انبوهی از دوردست‌ها و گم‌شده‌ها بی‌محابا پرسه می‌زند و میان موضوعاتی شخصی و فرهنگی سیر می‌کند: مرگ دوستی صمیمی، خاطرات خانه‌ای که در آن بزرگ شده، قصه‌ای که هرگز روی کاغذ نیاورد، موسیقی کانتری، سرگیجه هیچکاک و نقاشی‌های آبی ایو کلن.شاید تاثیرگذارترین بخش کتاب آخرین جستارش باشد که در آن سولنیت از تلاش‌های پدرش برای حفاظت از طبیعت مارین‌کانتی در دهه هفتاد میلادی می‌گوید. سولنیت تلاش موثر پدرش در جایگاه طراح شهری را کنار رفتار خشونت‌آمیز او در منزل می‌گذارد و می‌گوید: «ما با قصه‌ها راه‌مان را پیدا می‌کنیم، اما گاهی فقط با رها کردن‌شان می‌توانیم رها شویم.»

سولنیت چاره را در آن می‌بیند که خاطرات محبوس در چاردیواری خانه کودکی‌اش را رها کند و آرامش را در همان طبیعتی بیابد که پدرش به حفظ آن کمک می‌کرد.گستره وسیع موضوعات این کتاب باعث می‌شود نتوان به‌ راحتی خلاصه‌اش کرد، اما این سفر اکتشافی سولنیت بی‌نظم و ولنگار هم نیست. پروژه سولنیت یادآور کاری است که وردزورث در کتاب پیش‌درآمد انجام داد. او نیز همانند وردزورث اغلب چشم‌اندازهای ذهنی را به چشم‌اندازهای جهان بیرون گره می‌زند. مثلا او به اهمیت رنگ آبی، کشش ما به این رنگ، حزن ترانه‌های موسیقی بلوز و هر آنچه آبی است، می‌پردازد: «دنیا در کرانه‌ها و اعماقش آبی است. این آبی همان نور گم‌شده است. نور در انتهای طیف آبی‌اش، تمام مسیر از خورشید تا زمین را طی نمی‌کند. در میان مولکول‌های هوا می‌پاشد، در آب به هر سو پخش می‌شود. آب بی‌رنگ است، آب کم‌عمق رنگ چیزی را می‌گیرد که زیرش باشد، اما آب عمیق پر است از این نور پراکنده؛ هر چه آب خالص‌تر، آبی پررنگ‌تر. آسمان هم به همین دلیل آبی است، اما آبی افق، آبی خطه‌ای که انگار با آسمان در می‌آمیزد، آبی تیره‌تر، رویایی‌تر و ماتم‌زده است، آبی دورترین جایی که به چشم می‌بینی، آبی دوردست. نوری که به ما نمی‌رسد، نوری که کل مسیر را نمی‌پیماید و نوری که گم می‌شود زیبایی جهان را به ما عرضه می‌کند، همان جهانی که بیشترش به رنگ آبی است.» این پاراگراف شرحی است بر مفهوم «آبی دوردست» و این ترجیع‌بند هر سوژه‌ای را - خواه لباس دوران کودکی، خواه روایت بردگی نخستین کاوشگران امریکا- آکنده از رنگ آبی می‌کند. ما با طی کردن مسیرهایی که این راهنمای گم شدن به دست می‌دهد، قدم ‌به ‌قدم همراه نویسنده در سفر ذهنی‌اش پیش می‌رویم.

آنچه در کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن (A Field Guide to Getting Lost) می‌خوانید، جستارهای زندگی‌نامه‌ای از ربکا سولنیت هستند که مضامینی همچون عدم قطعیت، اعتماد، از دست دادن، خاطرات، آرزوها، و بُعد مکان را مورد بحث قرار می‌دهند. او در پی کشف روش‌هایی است که به‌واسطۀ آنها راهمان را در جهان پیدا می‌کنیم، یا مکان‌هایی که در مسیر یافتن یا گم کردن خود ازشان می‌گذریم؛ حال طبیعت وحشی باشد یا محیط شهری. داستان‌های کوچک سولنیت در این جستارها به داستان‌های بزرگ‌تری ربط می‌یابند: از داستان اسارت آمریکایی‌های قدیم، تا به کار بردن رنگ آبی در نقاشی‌های دوران رنسانس و مواجهۀ خود سولنیت با کوه و بیابان و فیلم «سرگیجه»ی هیچکاک. گرچه فقط اینها هم نیست، و موسیقی، فلسفه، جغرافیا، روابط عاشقانه و... هم در نوشتن این جستارها بی‌تاثیر نبوده‌اند.

آنچه جستارهای ربکا سولنیت (Rebecca Solnit) را جذاب می‌کند این است که نوشته‌هایش با آنکه سرشار از تصویر و استعاره‌اند و خواننده را هنگام خواندن کتاب در افکار و آرمان‌های شخصی نویسنده غرق می‌کنند، اما او مسیری مشخص را انتخاب کرده و نوشته‌هایش را در راستای ایده‌ای واحد نوشته است. در حقیقت، سولنیت نه در پی پاسخ است و نه قصد دارد به جای خاصی برسد. نقشه‌های او مسیر را نشان نمی‌دهند، بلکه نگاه را عوض می‌کنند. او به شما یاد می‌دهد با نسبی بودن جهان هستی کنار بیایید و بدون تلاش بیهوده برای درنوردیدن مرزهای ناشناخته از زندگی لذت ببرید.
نکوداشت‌های کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن:

- یک مجموعه بسیار عالی. (Maria Popova)
- مجموعه‌ای از مسافرت‌ها و جهانگردی‌ها ، که خواننده را به‌سمت مناظر غیرمنتظره سوق می‌دهد. (New Yorker)
- ملغمه‌ای جذاب از خاطرات شخصی، گمانه‌زنی‌های فلسفی، طبیعت‌گردی، تاریخ فرهنگی و نقد هنری. (Los Angeles Times)
کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن مناسب چه کسانی است؟

اگر به خواندن زندگی‌نامه، جستارهای فلسفی، و کتاب‌های مربوط به خودشناسی علاقه‌مندید، کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن را به شما پیشنهاد می‌کنیم.
با ربکا سولنیت بیشتر آشنا شویم:

ربکا سولنیت، نویسنده و فعال حقوق‌بشر آمریکایی تاکنون بالغ بر بیست جلد کتاب دربارۀ فمنیسم، تاریخ غرب، قدرت مردم، تغییرات اجتماعی و... نوشته است. او در عرصۀ محیط‌زیست، تغییرات آب‌وهوایی و زنان قربانی خشونت کارهای بسیاری انجام داده. از آثار مکتوب او به جز کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن می‌توان به «این حوالی دوردست» و «امید در تاریکی» را نام برد. او همچنین برای کتاب «به نام حقیقی صدایشان کن» موفق به کسب جایزه Kirkus شده است.
در بخشی از کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن می‌خوانیم:

مربی طبیعت‌گردم همیشه اصرار داشت که حتی در کوچک‌ترین گردش‌ها هم باید بارانی، آب و لوازم دیگر همراهت داشته باشی تا در صورت بروز مشکل، بتوانی مدت زیادی زنده بمانی، چون برنامه‌ها گاهی درست از آب درنمی‌آیند و تنها چیزی که می‌شود با اطمینان درباره‌ی آب‌وهوا گفت این است که ناپایدار است. من مهارت خارق‌العاده‌ای ندارم و گویی گم شدن در خیابان‌ها و مسیرهای پاکوب و اتوبان‌ها و گاهی هم طبیعت چیزی جز سرگرمی برایم نبوده و فقط آستانه‌ی ناشناخته‌ها را‌ که حواس آدم را تیز می‌کند لمس کرده‌ام. عاشق این هستم که از مسیرم بیرون بزنم، ورای چیزی که می‌شناسم و راه برگشتم را با طی کردن چند کیلومترِ اضافه پیدا کنم، از مسیری دیگر، با قطب‌نمایی که با نقشه سرِ ناسازگاری دارد، با نشانی‌های اشتباه و ضدونقیضی که غریبه‌ها می‌دهند. چه شب‌ها که تنها در مُتلی در یکی از شهرهای دورافتاده‌ی غرب امریکا که نه من کسی را می‌شناسم و نه کسی از آشنایانم می‌داند کجا هستم‌ سر کردم، شب‌هایی با نقاشی‌های عجیب‌وغریب و روتختی‌های گل‌منگلی و تلویزیون کابلی‌ای که مجالی برای گریز از قصه‌ی زندگی‌ام فراهم می‌کرد، زمانی که به‌قول بنیامین خودم را گم کرده‌ام، هرچند می‌دانم کجا هستم. در آن لحظه‌هایی که به بالای قله‌ای می‌رسم یا با ماشین پیچ جاده‌ای آشنا را رد می‌کنم، به خودم می‌گویم هیچ وقت این‌جا را ندیده بودم. زمان‌هایی که برخی جزئیات یا مناظر معماری‌ای که این همه سال از چشمم پنهان مانده به من می‌گویند که هیچ وقت نمی‌دانسته‌ام کجا هستم، حتی وقتی در خانه‌ی خودم بوده‌ام؛ قصه‌هایی که آشنا را دوباره ناآشنا می‌کنند، مانند آن قصه‌هایی که پرده از چشم‌انداز‌های گم‌شده، گورستان‌های گم‌شده و گونه‌های زیستیِ گم‌شده‌ی نزدیک خانه‌ام برداشتند؛ گفت‌وگوهایی که هر چه را در اطراف‌شان می‌گذرد محو می‌کنند؛ خواب‌هایی که فراموش‌شان می‌کنم تا این‌که متوجه می‌شوم بر تمام چیزهایی که آن روز حس کرده‌ام و انجام داده‌ام سایه انداخته‌اند. گم شدن به این شیوه انگار آغازی‌ست برای یافتن مسیر خود یا یافتن مسیری دیگر، هرچند مسیرهای دیگری هم برای گم ماندن هست.

967
0
 
0
لینک کوتاه: